چند روز پیش یکی چنان من را ناراحت و عصبی کرد که همون زمان می خواستم به کل از کار خبر بکشم بیرون چون دیگر تحمل آدم های کوتوله ای که بیشتر حرف می زنند و کمتر گوش می کنند را نداشتم. پیش خودم این حرف شاملو را تکرار می کردم که «از بدی گریختم و دنیا مرا نفرین کرد» و گویا من هم نفرین شده این دنیا هستم.
ساعت پنج و نیم عصر همان روز با یکی از معاون های شهردار قرار مصاحبه داشتم و باید به پارک شهر می رفتم. در مسیر رفت مدام به این موضوع فکر می کردم و با خودم کلنجار می رفتم که چگونه از کار خبر دل بکنم چون بدجوری آلوده اش شده ام.اما با تاخیر معاون شهردار ساعت هفت مصاحبه ام تمام شد و از در شهرداری بیرون آمدم .در مسیر برگشت یک حرفی از ذهنم گذشت. من یک برادر خیلی خوب داشتم که وقتی بعضی ها ناراحتم می کردند با اون حرف می زدم. یک روز آنقدر ناراحت بودم که گفت بروم محل کارش! تا نشستم به یکی از نقاط پرت اتاق اشاره کرد و به من گفت :محبوب! تو که اینقدر به محل کار من می آیی تا حالا اون تابلو که اونجا نصب هست را دیده بودی؟ من هم با تعجب بهش گفت :نه!
می گفت: بعضی آدم ها هم برات مثل این تابلو باشند . وجود دارند ولی تو آنها را نمی بینی!!
توی این فکرها بودم که یکی از دوستانم برایم اس ام اسی فرستاد با این متن از تولستوی که برای کشف اقیانوس های جدید ، باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشید . این جهان جهان تغییر است نه تقدیر!!
حال تصمیم با خودم هست.