ساعت 5 بعد از ظهر مسئول روابط عمومی به من گفت که ساعت 7 جلوی در شهرداری باشم تا به همراه یکی از گشت های شبانه ابتدا در شهر گشتی بزنیم و سپس به گرمخانه فتح واقع در جاده ساوه برویم.
در مینی بوسی که من بودم ، دو بی سرپناه که هر دو معتاد بودند هم حضور داشتند. یکی از آنها حسابی غر می زد که من خانه و زندگی دارم و مرتب فحش می داد. مددکاری که در مینی بوس بود ، او را خوب می شناخت. مهمان چندباره گرمخانه ها بود. با تهدید ساکت شد.
گرمای گرمخانه گرما بخش جمع نبود. همه بریده بودند. با هیجان صحبت و حرفهایشان را چندباره تکرار می کردند.بی کاری و اعتیاد مشکل اغلب آنها بود.
یک نفردر بین آنها هم ایدزی و هم هپاتیتی بود. خانواده او را طرد کرده بودند و با وضع بسیاربدی در گرمخانه روزهای آخر زندگی خود را می گذراند. همه اشان مشکل داشتند که با دیدن یک خبرنگار فکر می کردند روزنه امیدی به رویشان باز شده اما دریغ......
دسته جمعی برای فرار از دغدغه هاشون تلویزیون تماشا می کردند .روی تخت های دو طبقه دراز کشیده بودند.
اغلب افرادی که با من صحبت کردند معتاد بودند یا نصفه نیمه ترک کرده بودند.....به راحتی باهاشون همکلام شدم. اما چه کار می توانستم برایشان انجام دهم. نا امیدی به سراغ من هم آمد.......
نزدیک های ساعت 10 شب بود که از گرمخانه بیرون آمدم . آژانس ماشین نداشت. مجبور شدم با گروه خبری "درشهر" تا میدان آزادی بیایم اما از آزادی به بعد مشکلات من شروع شد.......مسیر زیادی را پیاده آمدم. نمی شد به هیچ خودرویی اطمینان کرد.....شاید بیش از 20 خودروی رنگ و وارنگ جلوی پایم ترمز کرد . عقب و جلو کردند و رفتند......... سرما به مغز استخوانم رسید بود و فکرم کار نمی کرد. یک تاکسی جلوی پایم ترمز کرد . به جای اینکه بگویم دربست گفتم مستقیم. به راهش ادامه داد و رفت.با هر زحمتی و بدبختی ای بود ساعت یازده و نیم به خانه رسیدم .........
۱ نظر:
قشنگ بود
اما تلخ،مثل واقعيت
ارسال یک نظر