تو را به جای همه کسانیکه که نشناختم دوست می دارم
تو را به خاطر همه روزگارانی که نمی زیستم دوست می دارم
برای خاطر عطر گسترده ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رِماندشان
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رِماندشان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
جز تو که تواند مرا منعکس کرد؟
جز تو که تواند مرا منعکس کرد؟
من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروزمیبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تو تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشیدی رخشانی هستی که بر من میتابی، هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزنددر این بیشهزار خزان زده
میاندیشی که تو تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشیدی رخشانی هستی که بر من میتابی، هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزنددر این بیشهزار خزان زده
شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
«پل الوار شاعر فرانسوی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر