۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

وصیت

غرق در روزمرگی ها هستم.
مطلب برای گفتن زیاد هست اما حوصله ای وجود ندارد.در ضمن اینجا گوشه دنجی برای من نیست که بخواهم حرف های دلم را
بزنم.اصلا تهرانشهر را چه به درد و دل؟
صدای استاد توی گوشم می پیچه که این شعر بیژن نجدی را به نام وصیت پشت تلفن برایم می خواند:
نیمی از سنگ ها، صخره ها ،
کوهستان را گذاشته ام
با درهایش و پیاله های شیر،
به خاطر پسرم .
نیم دیگر کوهستان وقف باران است .
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی ،
می بخشم به همسرم .
شب های دریا را
بی آرام بی آبی ،
با دلشوره ی فانوس دریایی ،
به دوستان دور دوره ی سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده ی من بر استخوان بلور ،
که آب پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت ،
هر کشتزار و علف را
به کویر بدهید
شش دانگ.
به دانه های شن ، زیر آفتاب.
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی ،
که ریخته ام در شیشه های گلاب
و گذاشته ام روی رف ،
یک سهم به مثنوی مولانا ،
دو سهم به نی بدهید.
و می بخشم به پرندگان
رنگ ها، کاشی ها، گنبد ها ،
به یوز پلنگانی که با من دویده اند،
غار و قندیل های آهک و تنهایی ،
و بوی باغچه را ،
به فصل هایی که می آیند بعد از من.........